روزهایی...
روزهایی را که تو نیستی،حیفم می آید زندگی کنم... ...
نویسنده :
فاطمه
15:01
برای فرزندم...
آن زمان که مرا پیر واز پا افتاده یافتی: اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم! اگرصحبت هایم تکراری وخسته کننده است... "صبور باش و درکم کن " یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم... برای سرگرمی یا خاباندنت مجبور میشدم بارها وبارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخاهم به حمام بروم " مرا سرزنش و شرمنده نکن " وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم " با تمسخر به من ننگر " وقتی برای ٱدای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند " فرصت بده و عصبانی نشو " وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند " دستانت را به من بده ...
نویسنده :
فاطمه
17:37
جمکران..
سلام فرشته ی مامان خوبی عزیزم مادر جون"مادر بابایی" برای کم خونیش دکتر 3تا سرم وآمپول آهن نوشته بود که تقریبٱ 2 ساعتی طول میکشید 2 تا سرم اولشو زده بودیم و دیشب قرار بود آخرین سرم رو بزنیم، عمو عباس گفت: منم چندتا کار دارم با هاتون میام بابایت گفت: پس زودتر میریم درمونگاه و بعدش میریم جمکران،شامم همونجا میخوریم وبعداز دعای توسل میایم همه قبول کردیم منم تا از خونه مادرجون اومدیم یه دوش گرفتمو شروع کردم به شام درست کردن اولش که هرچی فک میکردم چی بپزم که هم خوشمزه باشه همم زود درست بشه،هیچی به ذهنم نمیرسید از باباییت هم که کمک گرفتم همش غذاهایی مثل جوجه کباب {به روش خودم}،کتلت،یا شامی هوس کرده بود منم نمیتونستم بااین وقت...
نویسنده :
فاطمه
10:56
12روزه دیگه...
سلام نفسم خوبی عشقم با ماه اردیبهشت میشه3 ماه،اگه نیای بایدتا12 روزه دیگه صبر کنم تا باخبر بشم که میای بغلم یا نه!!! همش دست میکشم رو دلمو به خدا زیرلب میگم :خدایا کوچولوی من اومده باشه. اصلٱحوصله درس خوندن ندارم یه غصه ای ته دلمه که نمیزاره عادی روزارو سپری کنم دیروزم کلاس تربیت بدنی رو نرفتم باخودم گفتم: نباید خطر کنم! بهتره حرکات تند نداشه باشم تا شاید کوچولوم بیاد قرارشد هفته دیگه برم پیش مربی و ازش بخام برام تحقیق انتخاب کنه تا نمره بگیرم ...
نویسنده :
فاطمه
11:04
تو فقط بیا...
خواب...
سلام گله من خوبی کوچولوم؟ دیشب خابتو دیدم وااااااااااااااااااای نمیدونی چقد خشگل بودی تو خابم باورم نمیشد مادر شدم اما نمیدونم چرا با تمام وجودم مادر شدنو حس میکردم خیلی قشنگ بود خیلی تو خابم همش نگرانه غذات بودم انگار که مثل ما آدم بزرگا غذا نیاز داشتی "فک کنم از خوشحالیم قاطی کرده بودم" از خاب که بیدار شدم سریع بابایی رو بیدار کردمو خابمو براش با بغض تعریف میکردم البته بغضه خوشحالی بود بابایی یکم نگاهم کردو گفت شاید نی نی دار شدیم؟ اینو که گف بیشتر خوشحال شدم تا2،3 ساعت همون حسه قشنگه داخله خابمو داشتم"حس بغل کردنت،بوسیدنت" کاش از خاب بیدارنمیشدم مامان کاش حدس بابایی درست باشه و تو اومده باشی تو دله من ...
نویسنده :
فاطمه
9:11