جمکران..

سلام فرشته ی مامان

خوبی عزیزم

مادر جون"مادر بابایی" برای کم خونیش دکتر 3تا سرم وآمپول آهن نوشته بود که تقریبٱ 2 ساعتی طول میکشید

2 تا سرم اولشو زده بودیم و دیشب قرار بود آخرین سرم رو بزنیم، عمو عباس گفت: منم چندتا کار دارم با هاتون میام

بابایت گفت: پس زودتر میریم درمونگاه و بعدش میریم جمکران،شامم همونجا میخوریم وبعداز دعای توسل میایم

همه قبول کردیم

منم تا از خونه مادرجون اومدیم یه دوش گرفتمو شروع کردم به شام درست کردن

اولش که هرچی فک میکردم چی بپزم که هم خوشمزه باشه همم زود درست بشه،هیچی به ذهنم نمیرسید

از باباییت هم که کمک گرفتم همش غذاهایی مثل جوجه کباب {به روش خودم}،کتلت،یا شامی هوس کرده بود

منم نمیتونستم بااین وقت کم اینارو درست کنم تصمیمم بر این شد"استانبلی"{به زبونه خودمون" دمی"}درست کنم البته با کلی تغیرات مثل اضافه کردن" سویای طعم دار،گوشت مرغه خیلی خورد شده و سیب زمینی خلال شده، گوجه رنده شده وپیازبه همراه ادویه جات‌ "

با تمام سرعت 1ساعته درست کردم و خیلی هم خشمزه شده بود!

ساعت6ونیم رفتیم سمت درمونگاه و مادرجون رو گذاشتیم و رفتیم تا به کارای بابایی و عمو عباس برسیم

من چون بوی ٱلکل حالمو بد میکنه وسر درد میگیرم نموندم و با بابایشون رفتم

ساعت8ونیم برگشتیم دنباله مادرجون ومن یادم اومد که قرص" اسید فولیکم " تموم شده سریع رفتم داروخونه کنار درمونگاه تا قرصمو بگیرم داخل دارو خونه یادم اومد که 1 بسته " بی بی چک" هم بگیرم،خریدمو کردم وبابایی به همراه مادر جون اومدن و ما رفتیم سمت جمکران

جای کوچولوی مامان خالی، هوا خیلی خوب بود کلی هم نی نی کوچولو دیدم

خیلی شلوغ بود خیلی

برای داشتنه تو خیلی دعا کردم و برای همه ی دوستای منتظرم وهمه مامانای منتظر دعا کردم

خیلی آروم شدم، خیلی هم امیدوار به داشتنت 

بعداز دعای توسل و خوردنه شام برگشتیم خونه