یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره
مسافر کوچولوی ما مسافر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

کوچولومون

کتاب {2}..

کوچولوی مامان چند وقت پیش هم رفته بودیم حرم  بابایی منتظره من بود تا زیارتم تموم بشه وقتی من رسیدم دیدم بابایی نیست بهش زنگ زدم گفت رفته کتاب فروشیه که اوندفعه رفتیم منم رفتم داخل کتاب فروشی!دیدم بابایی جونت 2تا کتاب دستشه سریع باخوشحالی گفت:این کتابارو برا بچه مون خریدم!! منم از کارش خندم گرفته بود گفتم خیلی خوبه اما قیمتش زیاد نباشه؟! باباییت بایه لحن جدی گفت برا تربیت بچه هر چقدم خرج کنیم بازم کمه این کتابارو ،هم من میخونم هم تو    خلاصه هر جا کتاب خوبی بابایی گلت ببینه میگیره برات      ...
25 اسفند 1392

کتاب{1}..

سلام عزیز مامانی منو بابایی رفته بودیم حرم ،داخل حیاط حرم یه کتاب خونه بود که تازه راه اندازی شده بود بابایی گفت بریم یه نگاهی بندازیم! کتابای مختلفی داشت از جمله کتابای خیلی خوبی در باره شما فسقلی ها بابایی گفت بخریم خیلی مفیده و این کتابا رو که مربوط به قبل از اومدنه شما خشگلکم هست رو خریدیم ...
25 اسفند 1392

اومدم...

سلام فسقلیه مامان من اومدم از شاهرود خوش که نگذشت تا از خوشی هاش بگم!  ولی باهمه ی اون شلوغیا خبر فسقلیمو خیلیا گرفتن  منم باناراحتی جوابم: نه بود  یکم هوا سرد بود سرما خوردم  بهتر شدم بازم  میام     ...
24 اسفند 1392

فعلٱ...

سلام گله مامانی! منو بابایی وخاله ها بامامان جون باید بریم شاهرود 40مادربزرگم  فردا صبح میریم و روز جمعه یا شنبه بر میگردیم فعلٱنمیتونم به وبلاگت سربزنم  و از دوستای گلمم خداحافظی میکنم                 ...
20 اسفند 1392

حافظ

دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم                                        نقشی به یاده خط تو بر آب میزدم  ٱبروی یار در نظر و خرقه سوخته                                        جامی به یاد گوشه ی محراب میزدم روی نگار در نظرم جلوه می نمود                                        وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم   ...
19 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچولومون می باشد