قلب کوچولو...
"تو "
همان لطف خدایی که داشتنت شامل حال من شده ...
سلام عشقه دوم مامان
کوچولوی من چطوری ؟
عزیزمی
دیروز صبح رفتم برای سونوی قلب شما گلکم
سونوگرافی یکم شلوغ بود اما بدیش اینجابود که پذیرش خاب مونده بودن و منو شما و خیلی از مامانا زیاد منتظر موندیم
همش زیر زبونم صلوات میفرستادم و سوره والعصر رو میخوندم تا استرسم کم بشه
و بالاخره نوبت ما شد و دکتر دستگاه رو گذاشت تا شمارو ببینه و تند تند اصطلاحات خودشو میگفت و خانمه کناریش تایپ میکرد
تا اینکه دیدم دکتر مکث کرد و مکثش طولانی شد ته دلم خالی شدوزیر لب گفتم خدایا بچه ام سالم باشه
که دکتر گفت سن حاملگی6 هفته و 1 روز و قلب هم تشکیل شده
وووووووووواااااااااییییییی که نمیدونی مامانی چقد خوشحال شدم و سریع یه لبخند اومد روی لبم که دکتر دید و گفت مبارک باشه رشدش خوب بوده که هفته 6 قلبش تشکیل شده منم تشکر کردم و خوشحال و از روی تخت بلند شدم
تودلم عروسی بود
بابایی هم داخل ماشین منتظربود وقتی رسیدم جلوی ماشین دیدم بابا خابش برده باز رگ بدجنسیم راه افتاد و گفتم بزار اذیتش کنم در ماشینو که باز کردم سریع باباییت بیدارد و پرسید چیشد؟؟ خوب بود؟؟قلبش میزد؟؟
خیلی خونسرد گفتم دکتر گفت باید 2 هفته دیگه بیای شاید قلبش تشکیل شده باشه
باباییت گرفته شدو گفت خدایا هرچی خودت صلاح میدونی!!
منم که همیشه وقتی کار به اینجاها میرسه که باباییت قیافش گرفته میشه دلم قند میره براش و سریع خودمو لو میدم که شوخی کردم بابا
نی نی مون خیلی هم خوبه خوب بود و خدارو شکر قلبش تشکیل شده بود
بابایی گفت منو اذیت میکنی؟؟تلافی میکنم
منم خودمو لوس کردمو و گفتم دلت میاد من کوچولومو اذیت کنی؟؟!!
یه نگاه معنی داری کردو گفت فعلا که ریش و قیچی دست شما و کوچولوی باباست ولی بزار بدنیا بیاد منو کوچولوم حسابی باهم از خجالتت در میایم
حسابی خندیدیم و اومدیم خونه و باباییت رفت سرکار
به مامانم زنگ زدم و گذارش رو دادم و ظهر رفتیم خونه مادر شوهر بایه جعبه شیرینی و به همه خبر دادیم و همه خوشحال شدن
از بعداظهر تا ساعت 12 شب داشتم جواب اسمس تبریک دختر خاله ها و زن داییا رو میدادم ...
خدایا شکرت
خدایا همیشه خوشی باشه
خداجون لذت این روزارو باهمه ی استرس هاش نصیب دوستان منتظرم وهمه ی منتظرا بکن
خدایا عزیزانم رو سپرم به خودت حافظشون باش
اینم اولین عکس کوچولوم