شرح این روزها...
سلام عزیزم
خوبی کوچولوی من؟
نمیدونی از وقتی که اومدی احساس بزرگ شدن میکنم !!درسته که میگن دختر وقتی شوهر میکنه حس بزرگ شدن میادسراقش اما من اینطور نبودم و باباییتم اینطور نیست آخه جفتمون شیطون و شادیم
امیدوارم به بابات بری چون خیلی بهتراز منه من زیادی شیطونم و این خوب نیست
دیشب به بابایی گیر داده بودم که رمز پست قبلی که خبر اومدنه شماست رو وردارم چونکه من آرزو داشتم از اون نوارا که سن شماره برای کوچولوم بزارم وکلی ذوق کنم و بابایت گفت چه کنم دیگه زن عجول داشتن این چیزارم داره دیگه بالاخره رازیش کردم وبه یکی از آرزوهام رسیدم
هنوز منو بابایت باورمون نشده که پیشه ما اومدی
هنوز آزمایشا روی فرش گوشه خونست هی من نگاه میکنم هی باباییت میاد نگاه میکنه خلاصه بخام بگم شدیم پت ومت
والبته اینو بگم که عزیزم منو بابایی بخاطر وجود تو گلم مسافرت نرفتیم و فک کنم تا فروردین 94 نتونیم جایی بریم هرچندبابایی دلش همش پیش امام رضاست و میگه من نذر کردم آقا واسطه بشه و خدا بهم فرزند
سالم عطا کنه برم پابوسش و نذرمو که خودمو اقا میدونیم تقدیمش کنم و میگه اگه 3 ماه دیگه دکتر اجازه داد بریم اگرم نشد بعداز به دنیا اومدن شما بریم
هنوز به مامانم نگفتم آخه رفتن تهران دیدن اقوام میخاستیم خبربدیمشون اماترسیدم بگم نگران بشن و از ذوق شما هول بشن زودی برگردن خیلی وقت بود مسافرت نرفته بودن
دلم برا همه ی اقوام تنگ شده زن دایی،خاله ،دخترخاله و...
وقتی فک میکنم که دفعه بعد که بریم شاهرود تو هم هستی و همه میان شمارو ببینن قندتودلم آب میشه
عزیزم هنو نتونستم وقت دکتر بگیرم چون بعداز عیدفطر 4-5روز تعطیلی بود وخانم دکترتو این چندروز حسابی سرش شلوغ بود انقد التماس کردم که بالاخره بهم 4 شنبه وقت داده
امروزم زنگ میزنم شاید کنسلی داشت ومن رفتم
دلم میخاد زودتر ازسلامتت خیالم راحت بشه
روزی هزاربار خدارو شکر میکنم بابت عیدی قشنگی که بعداز مهمونیش به ما داده